-کارگر آذربایجانی: خاطره ای از خودم
بگم. اول ازدواج ما بود. ناراحتی همه
جور کشيده بوديم. همه جور. آخر اونقدر
خسته شدم از ناراحتی که يک روز پا شدم
خودم رو راحت کنم بابا، از اين ناراحتی،
مگه چه خبره؟
صبح زود، تاريکی بود.
پا شدم، طناب رو برداشتم انداختم پشت
ماشين. برم قال قضيه را بکنم. برم
خودکشی بکنم. برم…
رفتیم اطراف ميانه سال ٣٩. رفتم آقا.
توتستان بود بغل خونه ما. نزديک خونه
ما.
تاريک بود. طناب را هر قدر می
انداختيم گير نمى کرد، يک مرتبه انداختم
گير نکرد، دو مرتبه انداختم… گير نکرد،
آخر خودم رفتم بالا. رفتم بالا طناب را
گير دادم، ديدم آقا يک چيز نَرم خورد به
دستم. توت بود.
چه توت شيرينی… شيرين بود.
اولی را خوردم. دومی را خوردم. سومی
را خوردم. يک وقت ديدم هوا داره روشن
ميشه. آفتاب زده بالای کوه رفیق.
چه آفتابی! چه منظره ای! چه سبزه
زاری! يک وقت ديدم صداى بچه ها مياد.
بچه ها مدرسه بودن. آمدن ديدن من توت
می خورم، گفتن آقا درخت رو تکون بده.
ما هم درخت رو تکون داديم. اينا خوردن.
اينا خوردن من کيف می کردم.
يه خورده ام ما جمع کردیم. آمديم تو
خونه. خانوم ما هنوز از خواب بيدار نشده
بود.آمديم يه خورده هم داديم به اون.
اون هم خورد. اون هم کيف کرد. رفته
بودم خودکشی کنم، توت چيدم آوردم
اينجا. آقا يه توت ما را نجات داد.
-بدیعی(نقش اول فیلم): توت رو خوردی
و خانوم هم توت رو خورد و همه چى ام
خوب شد!؟
– خوب؟! خوب نشد. فکرم عوض شد.
البته که اون ساعت خوب شد، ولی از اون
روز فکرم عوض شد حالم عوض شد
طعم گيلاس_عباس کیارستمی
مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید