قصه ی آقا توحید

 

آقا توحید، از این آدم‌های اتوکشیده بود، از این کت‌وشلوار طوسی، کفشِ واکس‌زده‌‌پوش‌ها.
از این آدم‌های کلمات سخت برای تعارف‌های ساده‌.
همیشه لبخند داشت و بی‌آزار بود.
توی صف کوپن، “استدعا” می‌کرد که جایش را بدهد به دیگران و برایش “مزید امتنان” بود که زنبیل سنگین پیرزن‌ها را برساند خانه.

یک روز مسجد محل به مناسب یکی از عیدهای مذهبی جشن به پا کرده بود.

همه‌ی اهل محل‌ جمع شده بودند. آقا توحید هم آن‌ آخرها دو زانو نشسته بود.

گروه سرود پسرانِ انقلاب گلو جر دادند، یک نفر آمد یک سکه غیب کرد و یک نفر دیگر هم یک خاطره از جبهه گفت.

بعد مجری پرسیده بود “کی بلده جوک بگه؟”
همه ساکت شده بودند که یک‌دفعه یکی از جوان‌های محل گفته بود:
“آقا توحید شما بگو”
آقا توحید سرخ شده بود و خودش را جمع کرده بود.
یکی دو جوان دیگر هم دم گرفته بودند که “استدعا داریم!”
“آقا توحید… آقا توحید” که زیاد شده بود، آقا توحید گفته بود: “من یه چیز ناقابل دارم که تقدیم می‌کنم.”
همین کافی بود که همه بزنند زیر خنده‌.

راه داده بودند آقا توحید با آن پاهای لاغر بلندش از بین جمعیت بگذرد، بیاید جلو
و “لطیفه‌ای” تعریف کند درباره سه “فرد متشخص” که یک چراغ‌جادو “یافته بودند”!

مسجد ترکید از خنده.
آقا توحید با تعجب نگاه کرد.
خودش هم فکر نمی‌کرد این‌قدر بامزه باشد‌.

همه دست زدند: دوباره… دوباره… دوباره…
و زیرجلکی مسخره کرده بودند: “استدعا دارم آقای متشخص.”
آقا توحید باز جوک گفت.
مردم خندیدند. بیشتر گفت. جوان‌ها از خنده ریسه رفتند.
بعدی را که تعریف کرد، با خودش فکر کرد که تا این سن نمی‌دانسته چقدر بانمک است.
حسابی اوج گرفته بود. دهانش کف کرده بود. جوکهایش ته کشیده بود‌.

زن و دخترش از بین جمعیت اشاره کرده بودند بس کُند! اشاره‌ها را ندیده بود و شروع کرده بود به خاطره گفتن.
معرکه‌اش گل کرده بود.‌
مرد نامرئیِ محل تبدیل شده بود به شومنی موفق‌. راضی و خوشحال، غرق تشویق‌ها شده بود.

شب، توی خانه، زن و دخترش با هزار بدبختی دوزاری‌اش را انداخته بودند که تمام مدت مچلِ اهل محل بوده.

آقا توحید یکباره فهمیده بود بانمک نیست. فهمیده بود جوکهایش خنده نداشته.
فهمیده بود نیش‌های باز، تیرهایی بوده که خودش را نشانه گرفته بوده، نه جوک‌هایش را. توی خودش فرو رفته بود

از فردا آقا توحید تبدیل شد به مرد بدون لبخندِ محل. توی صف کوپن صاف و سیخ و اخمو می‌ایستاد‌ و با کسی حرف نمی‌زد.
برای بردن هیچ زنبیلی پیش‌قدم نشد، استدعا نکرد، مزید امتنانش نشد.

مرد بی‌آزار محل، بی‌آزار ماند، اما تلخ شد و ساکت.

@soudabe_farzipour
#سودابه_فرضی‌_پور

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 × سه =