وقتی اولین بار پنجم دبستان بودم
وپدرم اصرار کرد کلیدر را بخوانم و خواندم، فهمیدم جای من در این مملکت نیست.
وقتی گل محمد برای اینکه لقمهای را در سوراخ سر بیندازد، شش صفحه طول میداد بیشتر فهمیدم جای من در مملکتی که همهچیزش کش میآید نیست.
روزها کش میآمدند؛ ساعتها، سفرهای درونشهری و از همه مهمتر نفرت. باید از ایران میرفتم.
باید یکجور حسابی هم میرفتم. برادر ناتنیام که پرفسور یک دانشگاه خیلی دهن پرکن در لندن است برایم دعوتنامه فرستاد و وقتی رفتم سفارت، گفت این آقا چه نسبتی با شما دارند؟
و من شروع کردم تعریف «وقتی مادرم با پدر ایشون ازدواج کرد و مادر ایشون که مُرده…»؛ بدبخت گیج شد گفت برای اینجور نسبتها باید بروید قبرس.
بعد رفتم سفارت ایتالیا تا زبان بخوانم و بورسیه بگیرم اما فرانچسکو زیاد حرف میزد و دلم میخواست بزنم تو گوشاش و زدم بیرون.
بعد دختر عمویم از آلمان مدارکام را خواست برای پذیرش در دانشگاه و نشد.
نفسم بند آمده بود. دلم زندگی در دهکدههای انگلیسیِ پوارویی میخواهد.
جاییکه همسایهی روانی نداشته باشی که قبضهای بقیه را بدزدد که تلفنشان قطع شود.
دلم ترافیک و ماشینهای حامل یک شوهر شاد و یک زن افسردهی بچه به بغل نمیخواهد. دلم لباسهای درجه چهار بنتون چینی نمیخواهد.
یکبار مستندی نشان داد و گفت وقتی روباهها داخل قفسند بعد چند روز دیوانه میشوند و تا آخر عمر دور خودشان میچرخند. دلم سرزمین کش آمده نمیخواهد که همه چیزش کش میآید:
مذاکراتش، نفرتش، سفرهای درونشهریاش و بهخصوص
گلمحمدش.
نوشین زرگری
دیدگاهتان را بنویسید