«بفرمایید، امروز برای شما رایگانه.»
سر میچرخانم دنبالِ صدا و مخاطبش که ببینم چی برای کی رایگان است، و چرا امروز! یکی از گِیتهای مترو را باز گذاشتهاند برای زنها.
«نمیخواد کارت بزنین خانوم، بفرمایین.»
«عه، مرسی…»
اسمت را نمیدانم همقطار؛ اما چون آبی سِت کرده بودی بااجازه صدات میکنم «روسریآبی».
میدانم که میدانی روسریآبی، ولی کاش ظهری که آن «مرسیِ» بیهوا بهعادت از دهنت فرار کرد و از گیتِ مجانی رد شدی، یادت بود: همانکسی که امروز گیت را برایت باز گذاشته، هزار در را بهروت بسته و چهارتا قفل زده است!
کاش یادت بود که اینجا بهای خونت و ارزش شهادتت توی محکمه -حتی همین امروز- نصف خونبها و شهادتِ همانکسیست که گفت: «بفرما، امروز واسه شما مجانیه».
کاش یادت بود که حتی اگر صاحب سواد و تجربه باشی، پای اجازهی ازدواج و تحصیل و کار و سفر و خیلیچیزهای دیگرت را باید یک «مرد» امضا کند، اگرچه بیسواد و بیتجربه!
روسریآبی،
کاش امروز که صاحب یک صندلی مجانی شدی، یادت بود که توی هیچ استادیومی صاحب هیچصندلیای نیستی، تا مردها بتوانند «آزادانه» فحش خوارمادر بدهند!
کاش یادت بود که اینجا سرِ «چهپوشیدن» و «کجا ورزشکردن» و «آوازخواندن»ات جوری باهات جنگیدهاند که دیگران با دشمن!
روسریآبی، سهم تو از آزادی و از امروز، یک صفحهی کاغذی بود از تقویم و یک صندلی یا دستگیرهی مجانی از کوثر تا شریعتی!
کاش همهی اینها یادت بود و پشت میکردی روی گیتِ رایگان، و کارت میزدی، و «با هم از یک مسیر» وارد میشدیم.
@gharar_5shanbeha
دیدگاهتان را بنویسید