در کل به مختصرترین حالت ممکن به سوالات من جواب میده.
یعنی من میپرسم: چه خبرا، تعریف کن، امروز فلان کارو کردی؟ هوا چطور بود؟ خوب بود همه چی؟ .
اون در یک کلمه میگه: آره!
دیگه دستم اومده که فقط سوال آخری رو میشنوه… اگه یک روز کامل توی جمعی حضور داشته باشه، وقتی برگرده و بهش بگم خوش گذشت؟ خب کیا بودن؟ چی میگفتن؟ باز میشه یک کلمه: هیچی!
پنجاه دقیقه با مامانش حرف میزنه، قطع که میکنه، می پرسم چی میگفت مامان؟
میگه: هیچی
کلی روی مزه و قیافهی غذایی که میبره شرکت، وقت میذارم.
عصر که برمیگرده میگم ناهارت خوب بود؟ سیر شدی؟ ته دیگش خشک نشده بود؟
سس کم نبود؟ دوست داشتی؟
میگه: اوهوم…
خلاصه این وضعیت ۹۸ درصد از مکالمات روزمره ی ماست .
میمونه ۲ درصد که وقتایی هستش که من هندزفری توی گوشمه و دارم یه کوفتی گوش میدم، کتابی، پادکستی، آهنگی…
می بینم جلوم داره با ایما و اشاره به سختی تلاش میکنه تا باهام حرف بزنه. جوری که انگار الان یه سفینه جلوی در وایستاده و باید سوار شه بره مریخ و دیگه اصلا وقت نمیشه حرفشو بگه. سریع پادکستو پاز میکنم و میپرسم چی شده؟؟
با آب و تاب تعریف میکنه که صبح یه گربه میخواسته از خیابون رد بشه، ایشون ترمز کرده، یه گربهی خاکستری مایل به بنفش بوده و یه پاش میلنگیده و یه جوری نگاش کرده که انگار داشته ازش تشکر می کرده و همینطور ادامه میده از دنیای قشنگ گربه ها صحبت میکنه تا من یواش یواش دور میشم
اسم این کار چیه دقیقا؟
سندرم ” تو باید گوش ات آزاد باشه، شاید من بخوام حرف بزنم ” ؟؟
بچه ها چند وقت پیش یه دوست پیدا کرده بودن که بهشون گفته بود: بابای من قهرمان کونگ فوئه و با یه دستش میتونه آهن رو خم کنه!
واااای… مگه ول کرد این طفلی ها رو
اینقدر تو گوش اینا خوند که دوستتون و باباش هردوتاشون خالی بندن، هیییشکی توی جهان وجود نداره که بتونه با دستش چیزی رو خم کنه، آهن اصلا خم نمیشه، کونگ فو اصلا ورزش نیست و یه چیز سرکاریه….
منم با خودم گفتم حتما قصدش اینه که بچه ها یاد بگیرن ساده نباشن و بحث حسودی و اینا نیست.
تا اینکه نیما یه دوست دیگه توی مدرسه پیدا کرد و هی اومد گفت بابای دوستم خیلی خوش تیپه، تازه شغلش هم خیلی خفنه.گفتم وااای، باز شروع شد
بابک که قشنگ آماده ی شروع یه بحث پنجاه دقیقه ای با نیما بود، پرسید: مثلا چیش خفنه؟
نیما گفت : آخه وکیله.
یه نفس راحت کشیدم که خب خدا رو شکر، کَل کَلی راه نمیافته.
همون موقع خیلی جدی زل زد تو چشمای بچه ی هفت ساله و گفت: میدونی وکیل ها دقیقا چی کار میکنن؟ نمیذارن دزدا بیفتن زندان!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
دیدگاهتان را بنویسید