به رانندهی آژانس گفتم: آقا خروجی را رد کردید؟
تمام راه از تجریش داشت آواز میخواند و فحش میداد و هی کاغذهایش را از داشبورد در میآورد و نگاه میکرد.
جملهی من تمام نشده بود که پایش را محکم گذاشت روی ترمز آن هم در لاین سرعت و فریاد زد: یا ابوالفضل شما کی سوار ماشین شدیشوکزده گفتم: جناب شما آمدید دم در خانه و من به مقصد خیایان تخت طاووس سوار ماشین شما شدم.
مرد کمی آرام شد وگفت: وای ببخشید یادم نیست کی شما را سوار کردم.
گفت: صاحبخانه جوابش کرده و داشته میرفته خانهاش در خیابان سبلان تا با همسرش بروند بنگاه… فکر نکرده سرویس گرفته است.گفت: دیگر نمیتواند در تهران خانه اجاره کند؛ باید برود خارج از تهران.
مرد از خروجی دیگر خارج شد دور زد و مرا به مقصد رساند.
اما آن روز نتوانستم کار کنم ذهنم درگیر رانندهی آژانس بود و این جملهاش : میبینید… دارند یکی یکی ما را از شهرمان تبعید میکنند…
#تبعید
ادبیاتداستان کوتاهکسب و کارمطلب روزانه
ژوان1400-11-100 نظر0114
دارند یکی یکی ما را از شهرمان تبعید میکنند…
اشتراک گذاری
دیدگاهتان را بنویسید