برف را از شانههایش تکاند و وارد اتاقک نگهبانی شد. دستکشهایش را دراورد و دستهایش را گرفت روی علاالدین. نگاهش به نامهی روی میز افتاد. لابد دوباره از هِنار بود. آخر جز هِنار کی نامه مینویسد اینروزها؟
هِنار خواهرزادهی همکارش شُوان بود. تا حالا از نزدیک ندیده بودش. فقط میدانست خانمی است چهلساله. برای یک روستایی سمت کرمانشاه. در کودکی یک بهاری با پدرش گوسفندهایشان را برده بودند صحرا که رفته روی مین و یک پایش را از دست داده… گاهی همراه شعرها، عکس خودش را هم میفرستاد. خوشگل بود. سفید با موهای مشکی مجعد و چشمان درشت سیاه… یکبار که شُوان رفته بود روستایشان که به خواهرش سر بزند به هِنار گفته بوده همکارش نصیر فارغالتحصیل ادبیات دانشگاه تهران است و او هم دفتر شعرهایش را فرستاده بود که نصیر نظرش رابگوید. نصیر هم از روی احترام با مداد کنار چندتا از شعرها نظرش را نوشته بود.
از آن روز دو سال گذشته بود و هِنار هر هفته شعرهایش را در نامه میفرستاد. روی برگه را شعر مینوشت و پشت برگه را سفید میگذاشت تا نصیر نظرش را بنویسد و برایش بفرستد. حال نصیر هم خوب بود با نامهها. اوایل به شُوان گفته بود “به خواهرزادهات بگو شعرهایش را با ایمیل بفرستد”. گفته بود “آنجا اینترنت ندارد”. گفته بود “بگو پیامک کند”. گفته بود “هِنار گوشی ندارد”…
یک چای برای خودش ریخت و نشست پشت میز و نامه را باز کرد. در پاکت فقط یک کارتپستال بود از یک کوهستانی در بهار، پر از شقایق. خواست پشت کارت را بخواند که شُوان در اتاقک نگهبانی را باز کرد و وارد شد. شُوان هم سرپرست نگهبانها بود و هم تنها رفیقش در آن کارخانه. گفت “نامهی هِنار رو دیدی؟ نوشته ماجرا رو؟” نصیر با نگرانی گفت “نه، چی شده؟” شُوان گفت “دارن میدنش به یه پیرمرد لبگوری”. نصیر سکوت کرد.
شُوان گفت “دردت چیه نصیر؟ من که میدونم همدیگه رو دوست دارید. بخدا تا حالا هیچ دونفری رو ندیدم انقدر شبیه هم باشن. جفتتون اهل شعرید. مهربانید. آدمید. توی این روزگار لعنتی، اشتباهیاید. ببین این دختر بخاطر تو بعد از سالها دوباره داره شعر میگه. حالش خوب شده. تو هم حالت خوبه روزایی که نامهاش میرسه. مگه چقدر از عمرت مونده؟ تهش بیست سی سال. نذار لحظهای که میمیری حسرتش به دلت بمونه که شاید میشد جور دیگهای زندگی کنی. ببین نصیر، من دارم بازنشسته میشم.با مهندس حرف زدم. قراره جای من بذارتت سرپرست نگهبانا. حقوقت زیاد میشه.توو همین سرایداری باهم زندگی میکنید و کرایهخونه هم نمیدید”.
نصیر خیره به برفهای توی حیاط گفت “پرسیدی دردم چیه.درد من همینه شُوان، نگهبانی، زندگی توو اتاق سرایداریِ کارخونه،این چیزی نبود که من از زندگی بخوام. دلم نمیخواد یکی دیگه رو توی نکبتِ زندگیم شریک کنم”. شُوان با کلافگی گفت “خب توی این خرابشده زندگیِ کی اونجوریه که میخواسته؟ فکر میکنی اونایی که طرفای ما با لیسانس کولبری میکنن رویاشون این بوده؟”. بعد آرام گفت “نگران هِنار نباش. زندگی اون دیگه بدتر از اینی که هست نمیشه. اونجا زنی که نتونه کار کنه رو کسی نمیخواد. اونجا کسی شعر نمیخواد. اونجا تنهاست. فکر میکنی برای چی شعراشو واسه تو میفرسته و یه هفته منتظر میشینه که جواب نامهاش برسه؟” صدایش را صاف کرد و بلند داد زد “دارم میگم میخوان هِنارکم رو بدن به یه پیرمردی که اختیار خودشو نداره، باید با اون یهدونهپاش زیر اونو تمیز کنه”.
چنددقیقهای سکوت کردند. شُوان گفت “نمیخوای چیزی بگی؟… باشه. صبح دارم میرم روستامون. بهش میگم دیگه نامه نفرسته برات”. در را باز کرد و پا به حیاط پر از برف کارخانه گذاشت.
نصیر کارتپستال را از روی میز برداشت و به کوهستان پر از شقایق خیره شد. یادش افتاد پشت کارت را نخوانده. کارت را برگرداند. نوشته بود “این بهار بیا. دستبهدست برویم کوه. شاید اینجوری معجزه شود و زمان به عقب برگردد و این بهار زیر قدمهایم شقایق بروید جای مین. شاید معجزه شود و من عصایم را بگذارم کنار و با هم دو دستماله برقصیم.روی سبزهها دراز بکشیم، تو گل بچینی بگذاری لای موهام، من هم شعرهای تازهام را برایت بخوانم… خواهرم شعرهایم را داده در شهر تایپ کردهاند سیمیاش کردهاند شده عینهو کتاب. مثل کتابهای واقعی به تو تقدیمش کردهام… بیا که دل هنار مثل انارهای مانده بر شاخههای زمستان چروکیده شد بس که منتظرت ماند. بهار بیا، بهار که بیایی یکشعری برایت میگویم که از این کوههای اورامانات هم قشنگتر باشد”.
نصیر درِاتاقک نگهبانی راباز کرد. در میانهی چارچوب ایستاد و رو به شُوان که داشت دور میشد داد زد “های شُوان، به هِنار بگو برفها که آب بشه میام با هم بریم کوهستان لای شقایقا. بهش بگو با خودت میام خواستگاریش. بگو شعر بنویسه. بگو نامه بنویسه. بگو زیاد بنویسه. آخه جز هِنار کی دیگه نامه مینویسه اینروزا؟”…
@RadioLoo حمید باقرلو
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید