دریانوردها یک عادت غریبی دارند

دریانوردها یک عادت غریبی دارند و آن این است که با یک دریانوردِ هفت‌پشت غریبه شروع می‌کنند به حرف زدن- بدون اینکه طرف را دیده باشند یا قرار باشد ببینند.
کشتی‌ها یک‌جور بی‌سیم دارند که کانال ۱۶ آن مخصوص مخابره‌ در شرایط اضطرار و ایمنی‌ست و افسر شیفت دائم یک گوشش به این کانال است.اگر کشتی‌‌ای توی دردسر افتاده باشد یک پیام اضطراری روی همین کانال مخابره‌ می‌کند و از کشتی‌هایی که تا شعاع پنجاه مایلی‌ش هستند درخواست کمک می‌کند. حالا گاهی پیش می‌آید که یک افسر یا یک ملوان که حوصله‌اش در سیاهی غلیظ شبِ اقیانوس سر رفته- بی‌سیم را بردارد و شروع کند آهنگ وطنی‌اش- که از سرشب مثل مگس توی سرش می‌چرخیده را (خلاف قوانین بین‌المللی) با سوت بزند. یا یکی از همین خالو‌های خودمان توی خلیج که خیلی دلش «خین» است بی‌سیم لنج را بردارد و شروع کند به شروه‌خوانی. غریب‌تر از آن این است که یک افسرِ مثلاً هندی- برای فرار از سکوتِ ممتدِ پل فرماندهی، بی‌سیمرا بردارد و روی کانال ۱۶ رمز قراردادی‌‌ِ گپ را را چند بار تکرار کند و شانسش بزند یک «صدا» مثل خودش پیدا شود و حرف بزنند. اینجا فقط داشتن یک زبانِ مشترک کفایت می‌کند. یعنی اگر یک هندی‌ صدا زد «اِک دو تین چار»، یا یک فیلیپینی‌ گفت «پیتو پیتو»، معنی‌ش این است که یکی بیایدیک‌چیزی بگوییم. چی‌ش مهم نیست، فقط بگوییم. بعد از نیم ساعت می‌بینی با هم ایاق شده‌اند بدون اینکه حتی یک‌ بار صورت هم را دیده باشند. از اینکه کجایی هستند و بارشان چی هست و کجا می‌برند شروع می‌کنند، می‌رسند به اینکه چندتا بچه دارند یا بازیکن مورد‌ علاقه‌ی کریکت‌شان کدام است و آخرسر هم لُبّ مطلب [درد دلشان] را می‌گویند. چند دقیقه‌ای غر می‌زنند و آخر کار هم می‌بینی دارند غش‌غش می‌خندند دارند و اشک‌هایشان را پاک می‌کنند.
خواستم بگویم کاری که این این‌جور ملوان‌ها می‌کنند توی کتم نمی‌رود، ولی دیدم منی که همیشه حرف‌هام را نشخوار می‌کردم، منی که هردفعه خواستمچیزی بگویم خودم از پشت سر آمدم و در گوش خودم گفتم:« خب که چی»- نشسته‌ام با شما که صورت‌ خیلی‌هاتان را ندیده‌ام دارم حرف می‌زنم.
دیدم آخر لامصّب حرفِ نزده انگار صفرای آدم را زیاد می‌کند، اوقات آدم را تلخ می‌کند. از حلق آدم بوی لاش کلماتِ مانده‌ می‌آید. دیدم اگر چیزی هست بایدتعارف را کنار بگذارم و سر صحبت را باز کنم. ولی خب، منکر این هم نمی‌شود شد که بعضی وقت‌ها حرف‌هایمان واقعاً مفت است، حرف زدن اینجور وقت‌ها صرفاً به مثابه «تگری زدن» است که سرِ دلت را سبک کند. از آن‌طرف بعضی وقت‌ها هم «حرف» یک‌چیزی مثل یک جوکِ بامزه است که توی دلت را قلقلک می‌کندو تا نروی و برای یکی‌ از هم‌قطار‌هات تعریفش نکنی، نمی‌نشینی. خداییش بعضی چیز‌هایی که بالا می‌آیند قشنگ هستند‌، همه‌شان دور‌ریز و سر‌ریز ذهن پُر آدم نیستند. مثلاً می‌بینی یک چیزی توی دلت وول می‌خورد، چندبار تا بالا می‌آید، هی میخواهی عق بزنی، هی آب دهانت را قورت می‌دهی ولیآخر بالا می‌آوری‌ش و می‌بینی یک خرگوش مینیاتوری سفید قد یک کف دست است. دست می‌کشی روی پوست مخملی‌ش و بی‌خیال از اینکه بقیه چه فکری می‌کنند از نگاه کردنش حظ می‌کنی و دنبال این هستی که شب توی کدام کشو بخوابانی‌ش.

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهارده + شانزده =