@zhuanchannel
روزهای بسیار دور پیرزنی بود کههر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد
کنار پنجره می نشست وبیرون را تماشا میکرد
گاهی چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب میکرد
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخرگفت
درست شنیدم؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد: بله تخم گل
مرد خنده ای کرد و گفت:
اینرا که باد می بردبنده خدا
پیرزن جواب دادمن هم می دانم که باد می برد ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من
آبیاری با خدا
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد و رنگ راه تغییر خواهد نمود
و بوی گلها همه جا را پر میکند و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛سرجای خود برگشت
مدتها گذشت
آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشست و بیرون را نگاه کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده
مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد
نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ولی جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت
گفتند: چند ماه است که ؛ از دنیا رفته
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید
ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همواره عشق و محبت به دیگران هدیه بده
روزی خواهد رسید
آنکس که به او محبت میکنی در میان همه از شما به نیکی یاد خواهد کرد
بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم
به کوشش همه دستِ نیکی بریم
نباشد همی نیک و بَد پایدار
همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار
فردوسی
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید