یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما:ساکنان یک تیمارستان قرار بوده مسابقهی بیسبالی را تماشا کنند و سرپرستار این حق را از آنها گرفته است.
یکی از دیوانهها با خشم به تلویزیون خاموش نگاه میکند و شروع میکند به گزارشِ پرشورِ مسابقهای که پخش نمیشود.
یک گستاخی بزرگ علیه رنج.کمکم همهی دیوانهها میرسند و در یک صفحهی خاموش و تاریک،هیجانانگیزترین مسابقهی بیسبال زندگیشان را میسازند و میبینند.
گاهی اوقات زندگی فقط خیره شدن به یک صفحهی تاریک و سرد است.
گاهی حتی برفکی از امید هم پیدا نیست.
گاهی رنج با تمام قدرت به ما حمله میکند و ما میفهمیم این جهان نسبت به ما بیتفاوت است.
اینجور وقتها باید جلو رفت،و خیره شد به قلب تاریکی،به این صفحهی تاریک و خاموش
و آنجاست که فقط انعکاس تصویر خودت را میبینی.میبینی تنهایی و تنها نجاتدهندهی خودت هستی.
گاهی باید به خاموشیِ ترسناکِ جهان چشم دوخت و شروع کردن به خیال بافتن.خیال، گستاخی علیه واقعیت است.
گاهی باید گستاخ بود.
گاهی «جهان دریا دریا امید است،اما نه برای ما».اینجور وقتها باید مثل بچهگیها بلندبلند با خودمان حرف بزنیم تا کمتر بترسیم.درد بکشیم، ولی در گوشِ وحشت فریاد بکشیم
«اصلا هم درد نداشت».داد بکشیم:
هی! تنهایی اصلا هم درد نداشت،گندیدن آرزوها،پوشک کردن پدر و مادرها،سوراخ سوراخ شدن با سرنگها،دفن کردن عشقها اصلا هم درد نداشت.
در این جهان،امید یافتنی نیست،«ساختنی» است.
خدا همهی صفات است، اما بیش از هرچیز خدا برای شخصِ من، یک آرزوست.
آرزوی اینکه باشد و ببیند.خدا یک آغوش است،یک گوش.یک گوش که بتوانی برایش بگویی«پیش خودمان بماند؛ ولی، درد داشت».
خدا گاهی مثل یک مسابقهی بیسبال است که ما در یک تلویزیونِ خاموش، در یک دیوانهخانهی دورافتاده و محقر آرزویش میکنیم، تا زنده بمانیم.و این آرزو عالی است.خدا عالی است.
مجتبی شکوری
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید