این یادداشت را برای مردی مینویسم که اسمش را نمیدانم!
تو، مردی که توی داروخانه دیدمت، مردی که چون شبیه دایی رضا بودی نگاهم لحظهای رویت مکث کرد، این یادداشت برای توست.
شبی که همراه مریضی بودم و دکتر برایش سرُم نوشت. تنها بودیم، من و عزیزِ مریضم که بیحال خوابیده بود روی تخت و خیره شده بود به سقف، تا من سرُم را بگیرم و بیاورم. باید تا داروخانه میرفتم.
تا اولین داروخانهی شبانهروزی یک خیابان دراز راه بود، یک خیابان دراز تاریک که هراس ساعت یک نصف شب را در خود داشت.
هیچ تپسی و اسنپی قبولم نکرد. ناچار زدم به دل خیابان.
هیچ یکِ نصفشبی، تهران را اینطور خلوت ندیده بودم، انگار همهی مردم، عمدی، دستبهیکی، چپیده بودند توی خانههاشان تا من بمانم و تاریکی و خلوت و ترس.
به داروخانه که رسیدم گلویم خشک بود، سرُم را گرفتم، حالا باید برمیگشتم.
و تو که شبیه دایی رضا بودی، با چهرهی خسته نگاهم کردی. توی دستت یک قوطی شیر خشک بود.
با هم از داروخانه زدیم بیرون. من نگاهم به درازی و سیاهی خیابانی بود که باید برمیگشتم.
گفتی: "خانوم این خیابون معتاد داره."
گفتم: "شانسِ من امشب همونم نداره!"
گفتی: "نترس!"
چند قدم که رفتم، دیدم داری با من میآیی. نمیترسیدم ازت. دیگر نگاهم نمیکردی. همپای من، ولی با فاصله از من آمدی. انگار یک نفر نامرئی بین من و تو باشد. با فاصلهی یک نفر، ولی دوشادوش هم، خیابان دراز را گز کردیم.
جلوی درمانگاه که رسیدیم، صبر کردی که بروم تو. رفتم. ولی چند لحظه بعد برگشتم و بیرون را نگاه کردم. داشتی راهِ رفته را برمیگشتی. مسیری که آمده بودی، مسیرت نبود. یک نصفشب، خستهی کار روزانه، یک خیابان دراز را با من آمده بودی که نترسم.
ما، خیابان درازِ خلوتِ تاریک را با هم رفته بودیم؛ سهتایی؛ من، تو، و آن کسی که بین ما بود: "امنیت".
تو، مردی که یک شب زمستانی، در سال صفرِ تهران، همراه من آمدی، اگر این سطور را میخوانی بدان، آدم خوبی هستی، خوب بمان.
دنیا به آدمهایی مثل تو نیاز دارد.
#سودابه_فرضی_پور
@soudabe_farzipour
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید