تقویم میگوید یک ماه میشود که "پدر" هستم.
از شانس بد، شرکتی که برایش کار میکنم بدقلقی کرد و بیشتر از سه روز مرخصی نداد. بیست و هفت روزِ بقیهی این یک ماه طبق یک روایت خطی ولی بینهایت جذاب و لطیف گذشت.
اینطوری که طبق یک قرارداد ناگفته و نانوشته مسئول یک شیفت از سه شیفت نصفه شب شدم تا پسرک شیر بخورد و گرسنه نماند. جلسههای صبح را یا کلا خواب بودم یا در حالی که چرت میزدم دعا میکردم که کسی سوالی از من نداشته باشد.
قهوهی سر صبح مصادف بود با زنگ زدن به ایران تا مامان و بابا از هشت هزار کیلومتر دورتر با نوهشان احساس نزدیکی کنند.
ظهر و عصر و غروب هم اینطوری میگذشت که پنج دقیقه کار میکردم و بعد دلم برای پسرک تنگ میشد و به صندلی تکیه میدادم تا برای بارِ صدهزارم، تمام یک میلیون عکس و فیلمی که توی این یک ماه از پسرک گرفتیم را از اول تا آخر دوره کنم.
دیروز داشتم برای علی شرح ماوقع میدادم. به قسمت دلتنگیِ پدرانه (چه حس عجیب و جدیدی) که رسیدم یاد پدر و مادر خودم افتادم.
من یک ماه بیشتر نیست که پدر هستم و پنج دقیقه که پسرک را نبینم دلم برایش پر میکشد. ولی پدر و مادر خودم که سی و خوردهای سال روز و شب پشت و پناه من بودند پنج سالِ تمام، منِ مهاجر را ندیده اند.
دوباره به صندلی تکیه دادم و گوشی موبایل را گرفتم دستم.
ولی ایندفعه نه برای دیدن یک میلیون عکس پسرک. برای دیدن تک عکسی که چند ماه پیش فاطمه توی فرودگاه امام از من گرفته بود.
وقتی که بعد از پنج سال بالاخره جور شد تا بیایم ایران و مامان توی فرودگاه من را محکم گرفت توی بغلش.
عکس فاطمه لرزیدن شانههای مامان و خیس شدن چادرش از گریه را ثبت نکرد. ولی من همان شب همهی اینها را فهمیدم.
امروز میتوانم حدس بزنم که دقیقا همان موقع که زانوهایم را خم کرده بودم تا هم قد مادرم بشوم، احتمالا مادرم توی دلش داشته میگفته: "پسرکم"!
مهدی معارف
@my_story_channel
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید