یک رویای سفید و آرامی دارم که در آن صبح است و با صدای باد بیدار میشوم.
میان ملحفههای سفید… عجلهای هم برای بیداری نیست.
حتی یک عامل بیرونی وجود ندارد که بخواهم به خاطرش حجم سفید ملحفهها را کنار بزنم و بلند شوم… هیچ فکرو استرسی و هیچ نگرانیای ذهنم را به تصاحب خودش درنیاورده… و صرفا به تماشای قشنگی صبح مینشینم و بس!
شاید یک روز رویای سادهام جامهی عمل تنش کند… شاید…
ولی فعلا که در این روزها نگرانیهایم شبیه دستههای پُرتعدادی از کلاغها به ذهنم هجوم میآورند و در کسری از ثانیه سیاهش میکنند با بال زدنهای ممتدشان میخواهند هرچه هست و نیست را از ریشه جدا کنند و بِبرند و من مثل یک مترسک کهنه وسط مزرعهای پُر از ذرت، هیچ کاری برای فراری دادنشان از دستم برنمی آید.
دستهای کاهیام را در هوا تکان میدهم و فقط کمی از خودم دورشان میکنم.
بیشتر از این نمیشود.
کاش در آن صبح سفید
نگران منفی شدن افعال با نَ لعنتی هم نباشم. تمام نخواستها، نَماندها و نَبودها جا مانده باشند در شب قبل…
نور صبح بتابد بر امواجی از ماندن و خواستن و بودن… شدن و توانستن.
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید