.
یک چیز را خوب فهمیدهام؛ این روزها، توی این روزگار نامراد، ولی پرامید خوبتر درکش کردهام؛
ما، ممکن نیست همزمان خیرخواه و حسود باشیم. نمیتوانیم همزمان عاشق و متنفر باشیم و نمیشود در عین اینکه مهربانیم، خشن هم باشیم.
ما با تقویت یک قطب، دیگری را ضعیف میکنیم، به محاق میبریم.
ما، هرچه حسودتر، کمتر خیرخواه؛ هرچه خشنتر، کمتر مهربان و هر چه متنفرتر کمتر عاشقیم.
دستی که کتک میزند، نوازش نمیکند؛ دهانی که لیچار میگوید، قند و گوهر نمیریزد، یعنی نمیتواند. بتواند هم یکی راست است، دیگری ادا، اطوار، بازی، شیادی…
ما نمیتوانیم همزمان به آدمها حس تکبر و حس همدلی داشته باشیم. بعد از یک مدت از بالا نگاه کردن و کوچک دیدن آدمها، بعد از یک مدت بیتفاوتی، بیخیالی، بعد از یک مدت "دیگی که برای من نجوشد"، دیگر چشم و ابروی آدمها یادمان میرود و لب و دهانشان را فراموش میکنیم؛ چون همقدشان نبودهایم، همدرد نبودهایم، همدل نبودهایم، توی صورتشان نگاه نکردهایم، لبخند نزدهایم و لبخند نگرفتهایم، سیلی که توی صورت دیگری خورده، ردّ چهار انگشت روی صورت ما نگذاشته.
رفتارمان در ما و منی خلاصه شده، در خودی غیرخودی.
باید مراقب بود، تکرار و تکرار و تکرار خودخواهی و حسد و تنفر همه حسهای قشنگ را میکشد. چشم باز میکنیم و میبینیم خیرخواهی یادمان رفته، همدلی را نمیشناسیم و عشق را فقط در عشق به خود تعریف میکنیم.
یک چیز را خوب فهمیدهام و توی این روزگار کوفت خوبتر درکش کردهام؛ چیزی به اسم "وسط" وجود ندارد.
تو یا اینطرفی هستی، یا آنطرفی… توی مناسبات انسانی، "خاکستری" رنگ نیست، نمادیست برای پوفیوزی!
و آدمیزاد گاهی چه راحت، خودش انسانیت را از خودش دریغ میکند و به مرور "گاو" می شود
سودابه فرضی پور
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید