شبهای اسارت، با خدا
گروهی بودیم در دل عراق، مفقود و بیاثر
نه نامی از ما ایران رفته بود
نه میدانستیم در ایران چه میگذرد
شبهای دراز غریبی، چه دلمان میگرفت
خسته از بیگاری روز، خوابمان نمیآمد
شاید از بیسرنوشتی، شاید از بیخبری، شاید از غربت
همه لاغر شده بودیم و تکیده
همین بود که در اتاق محقری که قبلا جایمان نمیشد، همه دیگر جا میشدیم!
همان غذای کم هم، سیرمان میکرد
اشتهایی نداشتیم برای خوردن
کتک، نرمشی بود برای بدن نحیفمان…
حسرت یک چای داغ و شیرین
حسرت یک خواب بیدلهره
حسرت یک خنده واقعی
حسرت آزادی
نه یک ماه و دو ماه، سالهایی که شمارش آن خستهمان میکرد.
اگر امیدمان به خدا نبود، دیوانه شده بودیم
رفته بودیم، مرده بودیم از غصه.
– یعنی خدا فراموشمان کرده؟
بین کهکشانها گم شدهایم!
یعنی میشود؟
خوابزده مینشستیم واز ایران رفتن، برای هم داستان میگفتیم
– میرسیم ایران
چه مسافرتها باید میرفتیم
چه خندهها باید میکردیم
خندههایی که قطع نمیشدند
چه آغوشها باید میگشودیم
بوسههایی که تمام نمیشدند
نه یک بار و دو بار، هزار بار
بر دست مادر، بر دست پدر…
و به خدا میگفتیم
نباید یادش برود که خودش گفته
پس از هر سختی گشایشهاست
خدایا تو خودت گفتی هیچ سختی نمیماند
هر چقدر سخت.
ته دلمان میلرزید، نکند دروغ باشد
دلخوشی باشد، تنها برای ناامیدان
امان از آن وقتی که گفتند ساکهایتان را ببندید
تبادل؟ باورمان نمیشد!
آزادی؟ مگر میشود!
کلکی است تکراری
امان از وقتی که سرسبزیهای ایران را از دور دیدیم
آن وقتی که بوی خاک ایران به مشاممان رسید
و باورمان آمد، خدا راست گفته
خیلی هم راست.
کسی نبود اشکهای شوقمان را پاک کند
اشک نبود، هقهق گریه شادی بود.
هنوز همان بچهها را میبینم
همه سالخورده شدهایم، اما دلهایمان هنوز جوان است و روشن
مظلومیت این روزهای جوانها را که میبینیم
هنوز به هم میگوییم
مگر میشود خدا دروغ گفته باشد
هنوز شبهای بیخوابی با هم مینشینیم
نقشۀ آینده را میکشیم
ایران سرسبز
ایران آباد
ایرانی که همه دست در دست همند و خوشحال
پدرها میخندند، مادرها شادند
جوانها از سر و کول هم بالا میروند
از شادی، از امید، از باور وعدههای خدا…
– مگر میشود خدا فراموشمان کرده باشد
مگر میشود بینکهکشانها گممان کرده باشد
مگر میشود همه ی مردم ، چیزی را بخواهند
و خدا ندهد
مگر میشود عدهای همه را به بازی بگیرند
و خدا تنها نگاه کند
من شبهای اسارت سیاه را گذراندهام
شبهای بیخبری را
شبهای پر از بوی مرگ را
شبهای تردید از رحمت خدا را
و امروز بند بند وجودم فریاد است
ملتِ عشق حتما پیروز است
ملتِ عشق آزادی را میچشد
سیمهای خاردار جمع میشوند
درهای زندان بیگناهان باز میشود
سرسبزی می رسد
خندههای از عمق جان می رسد
رحیم قمیشی
@ghomeishi3
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید