توپشون گیر کرده بین شاخ و برگ درخت. پسری که معلومه مالک توپه، از توی جیبش کارت بانکی درمیاره و میگه: هرکی توپم رو بیاره پایین امشب یه ساندویچ مهمون منه.
پسربچهها به جنبوجوش افتادن. یه تیکه سنگ بزرگ از لابهلای مصالح کنار کوچه برداشتن و شروع کردن به پرتاب کردن سمت درخت.
یکیشون اما کنار ایستاده و با یه لهجهی غلیظ جنوبی داد میزنه که: «درختِ خدا رو واسه خاطرِ یه ساندویچ نزنید!» بچهها اعتنایی نکردن! دوباره با صدایی که موجهاش کمی فروکش کرده میگه: «حداقل بگید خدایا ببخشید که درختت رو میزنم!»
شیر مادرت حلالْ پسر و رحمت خدا بر طبع لطیف پدر و مادری که اینجوری پرورشت دادن!
@Naargesrad
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید