September 23, 2023 at 10:22PM

@zhuanchannel

برای هم نسلان ما پاییز خیلی متفاوت بود. برای ما شروع مدرسه ای بود که هم بعد از سه ماه دلتنگش شده بودیم و هم دوباره از خواب صبحگاهی دل کندنش برایمان زجرآور بود.
بوی کتاب های نو که معمولا دو سه هفته بعد از شروع مدرسه می رسید و منگنه کردن و جلد نایلونی برای کتاب ها جزو واجبات بود.

هم‌شاگردی‌های تازه و معلم جدیدی که سعی می کردیم نقاط ضعف و راه های دست انداختنش را یاد بگیریم.

خرید لوازم التحریر هم داستانی داشت.
در شهر ما شرکت تعاونی بود که ارزان تر از بقیه جاها لوازم التحریر را می فروخت و ساعت ها بایستی در صف می ایستادیم تا دفتر با نقش معروف تعلیم و تعلم عبادت است و آن آدمک پیکسلی و خودکار بیک و مداد سوسماری و پاک کن دورنگ آبی و قرمز که هیچ وقت نفهمیدیم قسمت آبی اش به چه دردی می خورد را ارزان تربخریم.(البته می گفتند قسمت آبی اش برای پاک کردن خودکار است که هر وقت امتحان کردیم منجر به سوراخ شدن کاغذ شد و نه پاک شدن نوشته)

تلویزیون هم همه کارتون های خوبش را از پاییز شروع می کرد و حرص ما ازاینکه چرا تابستان اینها رو پخش نمی کردید؟
روز پخش دکتر ارنست و مهاجران و پینوکیو را هنوز به خاطر دارم و دیدن کارتن همراه با استرس مشقهای پرحجمی که باید به فردا می رساندیمشان.

برای من پاییز چند خاطره اختصاصی هم دارد. پسته تازه هایی که از اقوام و دوستان می رسید و ما مامور پوست کندن آنها بودیم و اینقدر فراوان بود که به همسایه ها هم سهم می رسید. مثل الان نبود که همه حساب و کتاب کنند قیمت پسته را و بذل و بخشش آن را محدود به نزدیکان و در حد تحفه کنند.
گونی گونی پسته می رسد و ما نگران و ناراحت از اینکه چطوری باید این همه پسته را پوست بکنیم.
مادر هم پسته های پوست کنده شده را در آفتاب خشک می کرد و پسته خشک سال و آجیل عید هم تامین می شد.

در پاییز آن روزها انار هم فراوان می شد و من یادم نمی آید هیچ وقت انار را از میوه فروشی خریده باشیم.

بذل اقوام و دوستان بود که می رسید و مادر که انارهایی که داشت خشک می شد را دانه می کرد و ما هم دور از چشم مادر تازه ترهایش را آب لمبو می کردیم و هیچ وقت هم درست و حسابی نتوانمستیم آب انار رادربیاوریم و همیشه مزه تلخ و گس گوشت هایش بود که نصیبمان می شد.

درخت‌های انگور خانه(به قول کرمانی ها رز) هم آخرین انگورهایشان را به ما می بخشیدند و کم کم برگ های خشکشان و انگور های کشکمش شده‌شان به زمین می ریخت و جمعه های ما را خراب می کرد که باید حیاط را میان آن موزاییک های ناهموار و درب و داغون جارو می زدیم و برگ ها را می زدودیم.

یکی از تفریحات من هم سوزاندن این برگ ها با ذره بینی بود که به دست آورده بودم و از آخرین رمق های خورشید استفاده می کردم تا برگ ها را بسوزانم و چه بوی دلپذیری بلند می شد از برگ تاک وقتی می سوخت.

حوض حیاط که تابستان ها پررونق بود خالی می شد و کم کم توالت انتهای حیاط متروک می شد و ما مجوز می یافتیم تا از توالت داخل منزل استفاده کنیم. در نسل ما همه چیز طبقاتی بود و طبقه ای که استفاده از همه امکانات منزل برایش مجاز بود مهمان بود.

اتاق مهمانی، ظرف های مهمانی، خوراکی های ویژه مهمان، غذاهای خاص مهمان، حتی توالت هم برا مهمانان مجاز بود غیر از زمستان که دیگر اگر هم می خواستی از توالت روی حیاط استفاده کنی نمی توانستی چون آب داخل لوله ها یخ می زد.

کرمانی ها خوب می دانند که کویر بهار و پاییز بسیار کوتاهی دارد و سریع تابستان و زمستان می شود. نیمه های پاییز کم کم چراغ علاءالدین به میدان می آمد و سرمای سخت کویر را کمی قابل تحمل تر می کرد و ما که بایستی پیت نفتی را پر می کردیم و محال بود نفت روی دستمان نریزد و دستانمان بوی گند و رنگ سفید نگیرد. به همین دلیل در خانه ما آوردن نفت نوبتی بود و همیشه سر اینکه نوبت کیست دعوا.

اون روزها ما مثل امروزی ها نبودیم و نه به خنکی در تابستان عادت داشتیم و نه گرما در زمستان. پذیرفته بودیم که زمستان یعنی سرما و لرز و تحمل سرماخوردگی های گاه و بیگاه که منتهی می شد به آمپول پنی سیلین دردآور و بینی ما که همیشه فعال بود و دستمال های پارچه ای که هیچ وقت نبایستی لای آن را نگاه می کردیم.

از سختی ها و گرفتاری های دوران کودکی‌‎مان گفتم ولی آنچه که اون روزها رو در ذهن ما ماندگار کرده اینها نبود.

صفا و صمیمت بود، عدالت بود، همدلی مردم در همه کمبودها و مشکلات بود.
همسایه های عزیزتر از فامیل بود و عشقی بود که همه مصائب را شیرین می کرد.

@mhasanisadi
By: via مجله هنرى ژوان

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × دو =