@zhuanchannel
با خودت مهربان باش
شب تولد سی سالگی در ایوان خانهام نشستم و لیست بلندبالایی از آرزوها و اهدافی که میبایست تا چهل سالگی کنار همگیشان آن تیک سبزِ خوشرنگ را زده باشم،به حوصله و به دل، نوشتم.
با خودم قرار گذاشتم که شب تولد چهل سالگی به آن برگردم و ببینم کجای کارم! شب تولد چهل سالگی که بشود امشب.
اهدافم اغلب گلدرشت و سرراست بودند، میدانستم از زندگی چه میخواهم و مرقوم کردنشان قرار بود کمکم کند مستقیم و بیتاخیر در یک جاده صافِ بیدستانداز که نامش بود «زندگی» همه ده سال پیشرو را برانم و برسم به یک شبی مثل امشب و بگویم که خب اینم از این، ده سال بعدی لطفا!
خب امشب در مرور و خوانش زندگیام می توانم همینقدر بگویم که «سادهلوحانه» بود!
بعضی از آنها را به راحتی بدست آوردم و برخی دیگر را به سختی و بعضی که اصلا نشد؛ از بعضی دلزده شدم و تعدادی دیگر را بعد از مدتی نخواستم؛ در این مسیر اتفاقاتی افتاد که منتظرش نبودم، حسابش را نکرده بودم و توان و انرِژی بیاندازهای از من گرفت! و این شد که فهرستم مثل خودم در یک روند پویا و ناایستا مدام و مکرر تغییر کرد.
حالا از خودم میپرسم اگر قرار باشد فهرستی داشته باشم برای دهه پیشرو چه باید باشد؟ حالا که به چشم دیدهام زندگی چقدر میتواند غیرقابل پیشبینی و دمدمی باشد و در بقچه سربسته رمزآلودش چهها که برای آدمی پنهان نکرده باشد؟ حکما بایست به سادگی و به یادگار فقط خطی بنویسم و قرار را بر این بگذارم که «خوشحال باشم» و «لذت ببرم».
بخواهم اما اگر به قدر کفایت با خود پنجاه سالهام، جدی باشم و روراست، باید بنویسم که خانوم جان لحظات بیشماری خواهد آمد که خوشحال نخواهی بود، شبها و روزهایی که لذتی هم در کار نیست و زندگی هم از آنچه تا کنون گذشته لابد، شاید و به احتمال زیاد، سختتر باشد یا بشود.
به خط درشتتر اما باید یاد خودم بیاندازم، در زمانهایی که از یاد میبرم، که خوشحال نبودی هم اگر، لذت هم نبردی به قدری که باید، اهمیتی ندارد عزیزم؛ تو فقط باید این را بیاموزی، اگرچه حالا دیگر با تاخیر زیاد، که با خودت مهربان باشی
خودت را در آغوش بگیری زمانهایی که تنهایی، هنگامههایی که ترسیدهای و تمام لحظاتی که خستهای یا ناامیدی یا نتوانستی.
شیدا وانویی
By: via مجله هنرى ژوان
دیدگاهتان را بنویسید